نگار خانومنگار خانوم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

نگارنامه

خرابکاری های من (4)

شیطنت های من تمومی نداره! کاری که این روزها انجام می دم اینه که شیشه شیرم رو فشار می دم روی فرش و وقتی چند قطره خالی شد اون وقت با انگشتم اون به خورد فرش می دم! اینکارو در مورد هر نوع خوراکی دیگه که نخواسته باشم بخورم انجام می دم. شاید فکر می کنم با انگشت مالیدن روی اونها فرش تمیز میشه! و دوم اینکه هرجا که بتونم میرم حتی اگه اونجا کمد دیواری تاریک و پر از وسیله بابایی اینا باشه: ...
16 تير 1392

عکسهای یازده ماهگی من

بازی های من: و این هم عاقبت سطل بازی: موقع خوردن آلو: وقتی موهامو خرگوشی می بندم: وقتی عینک آفتابی می زنم: ع.ن.: به قول مامان نگار جون از بس دسته عینک دیگران رو خوردم مجبور شدن برام عینک بذارن! دهن کجی های من به دوربین: ع.ن.: این دهن کجی حرکت جدیدیه که یاد گرفتم و اینطوری لثه های بالام رو می خارونم! من و لباس خوشگلم در حالی که آواز می خونم: وقتی نمی ذارم بابا از من عکس بگیره: من در تولد آجی ستاره: بدون شرح: ع.ن.: کار همیشگی من: خوردن انگشتام به اون تعدادی که امکان داره! ...
15 تير 1392

یازده ماهگی من

ابراز احساسات من به دیگران عجیب بود عجیب تر هم شد. قبلا وقتی می رفتم بغل کسی (به خصوص مامانی) و می خواستم احساساتم رو بهش نشون بدم و گله کنم از اینکه چرا نبوده دو دستی به سر و صورتش می زدم و البته می خندیدم و داد می زدم. ضرباتم با تمام نیرو بود! چند روزی بود که وارد 11 ماهگی شده بودم که یه روش تاثیرگذار تر یاد گرفتم: مشت زدن! دو تا دستامو مشت می کردم و با ضربات کاری که به صورت طرف مقابلم می زدم بهش می فهموندم که با کی طرفه! وقتی یکی دوبار به مامانم ضربه زدم دیگه صداش در اومد. مثل اینکه خوشش نمی اومد یه دخمل بوکسور داشته باشه!   بعد از این همه مدتی که توی بیمارستان بستری بودم هنوز هم علائم سرماخوردگی داشتم مهمترینش هم این بود که ص...
15 تير 1392

نگار من

نگار من، نگار من تویی گل بهار من یه وقت نیاد برنجی و بری تو از کنار من توی گل بهار من توی تو ای نگار من فدای تو فدای تو این دل بی قرار من نباشی تو چی می گذره بر من و روزگار من بدون تو بدون تو میشم اسیر لحظه ها برای تو برای تو فدا بشن ترانه ها فدای تو فدای تو         تمام هستی و صدام فقط می خوام چیزی بگم دوستت دارم ختم کلام   صفر رزم آرا – دفتر شعر دلتنگی ...
14 تير 1392

خرابکاری های من (3)

شیطنت های من تمومی نداره. مامانم خیلی وقتها دیگه از دستم عاصی می شه و از اینکه یه دخمل شیطون از خدا خواسته بود پشیمون میشه! قبلا هم گفتم همش میرم کشوهای خونه بابایی اینا رو باز می کنم و بازی می کنم. کشوها خیلی بزرگ و سنگین هستند و توی یکی از این بازی ها، من چشمم رو کردم لای کشو و در کشو رو بستم (92/3/26) !!!! چند روزی هم که تهران بودیم مدام دهنم رو به اینور اونور می زدم و خودم رو خونین و مالین می کردم. یه دفعه اش که اصلا زیر گلوم کبود شده بود (92/4/4): میرم کنار گاز مامانی می ایستم و شعله ها رو کم و زیاد می کنم البته خوشبختانه هنوز دستم به فندک گاز نمی رسه: ترکوندن لپ تاپ بابام: و بهره گیری از قابلیت های گوشی مام...
8 تير 1392

سفر به ابیانیه

برای این که مسیر طولانی و خسته کننده تهران به یزد برامون زیاد سخت نباشه تصمیم گرفتیم بریم ابیانه. البته من وقتی از تهران راه افتادیم زود خواب رفتم و نتونستم به بابا و مامان مشورت بدم. یه خورده توی صندلی خودم خوابیدم اما بعد شروع به نق و نوق کردم و مامان منو بغل کرد و توی بغل مامان دوباره خواب رفتم. چون زانوی مامان درد گرفته بود بابا و مامان جاشون رو عوض کردن یعنی من رفتم توی بغل بابا خوابیدم و مامان پشت رل نشست. از قم رد شده بودیم که من بیدار شدم. بعد با بابا شروع کردیم به میوه خوردن. البته من اجازه نمی دادم دور دست بابا بیافته و همیشه برنده می شدم. مامان هم متفکرانه رانندگی می کرد و خوشحال بود از اینکه به جای بابا نیست ...
7 تير 1392

مسافرت به تهران - قسمت اول

ما رفتیم مسافرت، بازهم تهران! یکشنبه مامانی و من اومدیم خونمون تا بعد از ظهر راه بیافتیم به سمت تهران. من بعد از 26 روز برگشته بودم خونمون. یعنی از همون زمان که مریض شده بودم دیگه خونه بابایی اینا بودم و مامان و بابا از سرکار می اومدن اونجا و کلا دیگه فقط گاهی می رفتن به خونه سر می زدن. خونمون برام کوچیک و غریب بود و تا ظهر خیلی نِق نِق کردم. ظهر که بابا و مامان اومدن وسایلو جمع کردیم ساعت 5 مامانی رو رسوندیم و راه افتادیم به سمت تهران. پ.ن: خب دندونم داره در میاد این همه آب دهنم دارم اول من رفتم بغل مامان و صندلی جلو نشستم. آفتاب داغ بود و من اجازه نمی دادم کلاه رو سرم بمونه. همش هم داشتم دنده رو دستکاری می کردم. با پام ...
7 تير 1392

مسافرت به تهران - قسمت دوم

 قسمت اول مسافرت به تهران  و حالا قسمت دوم:   دوشنبه آغاز شیطنتهای من بود. با همه بازی می کردم. می خندیدم. فرار می کردم. با علی (پسر عمه ام ) کلی بازی می کردیم. پ.ن.: من و پسرعمه ام در حال خوردن پف فیل- البته اون زیر اندازو انداختن که ما روی قالی ها پف فیل نریزیم ولی نمی دونم چرا پف فیلا خودشون می رفتن اونجا! البته اون یه خورده روی من حساس بود چون من همه چیزشو می گرفتم. سر یه ماشین با هم دعوا می کردیم. سر سطل ماست، جارو و هرچیز دیگه ای! پ.ن.: این همون ماشین مذکوره که از پسرعمه ام گرفتم و خودم دارم تنهایی بازی می کنم.   همه اش داشتم از یه چیزی می رفتم بالا. کنار میزها می ایستادم و رومیزی...
7 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نگارنامه می باشد